وارد اولین روز بیست و دو سالگی شدم در حالی که ۲۱امین سال تا آخرین لحظه تلخ بود و سعی کرد انتقامش رو ازم بگیره
دعوا. بحث فحش تحقیر نفرت
اینا چیزای تکراری خونهی ما هستن
و من حالم از این فضا به هم میخوره
واقعا از بابام بدم میاد
از ترسو بودن خودم بدم میاد از مامان بدم میاد از همه بدم میاد دلم میخواد برم زیر پتو. خودم رو از همه قایم کنم. مطمئنم هیچکس یادش نمیفته نیستم.
معدهم درد میکنه. یه بغض توی گلوم نشسته. و کلی غم به دل دارم. من از این زندگی بیزارم
وقتی میگم بیزار یعنی واقعا بیزار یعنی از ثانیه ثانیهش حالم به هم میخوره یعنی دلم میخواد هیچوقت هیچوقت هیچوقت به دنیا نمیومدم. یعنی احساس بدبختی میکنم
به مامان گفتم به خاطر متولد شدنم نمیبخشمت
و بابا رو بیشتر نمیبخشم بابت هوسی که نتیجهش منِ ناخواسته شد!
من هیچکس رو نمیبخشم
هیچکس رو.
سلام
اکانت دوم توئیترم هم امشب لاک شد!
چرا رو نمیدونم ولی فعلا یک عدد بیتوئیتر هستم.
دیگه توئیتهای هیچکدومشون رو نمیتونم بخونم
و خب ارتباطم رو باهاشون از دست دادم.
فردا امتحان درسی رو دارم که برای چهارمین بار گرفتمش و هیچی نخوندم.
سعی میکنم با منطق به خودم ثابت کنم گریه کردن و مقایسهی پیوستهی خودم با دیگران نه تنها واسم سودی نداره، بلکه من رو از یک آدم لوزر به یک سوپر لوزر تبدیل میکنه!
سعی میکنم به خودم بقبولونم زندگی نیاز به جنگیدن داره و من باید بینهایت تلاش کنم.
که اگر زمانی موفق بودم نه به خاطر شانس یا آسونتر بودن مسیر، که به خاطر تلاشی بوده که انجام میدادم ولی الان فقط برای گذشتهها عزاداری میکنم و حال بدون تلاشم رو با حال با تلاش ریگران مقایسه میکنم.
راضی کردن این دل وقتی همیشه باهاش راه اومدم و هروقت گرفته بود دست از کار کشیدم یا هروقت احساس خوبی نداشت، نیمه کاره همه چیز رو رها کردم سخته!
مثل بچهی لوس و ننر خانواده وقتی ی بچهی بهتر و منطقی و عاقل میاد و میخواد از خونه بیرونش کنه!
سخته به دلی که امروز روی پشت بوم گریه میکرد بگم هی! تو حتی حق نداری گرفته و ناراحت باشی! از بابا یاد بگیر!
سخته!
ولی امشب باید نهایت تلاشم رو بکنم!
امشب مثل شب امتحان بیولوژی ترم یکه!
وقتی دلم رو خفه کردم و با ۱۰.۶ پاس شدم!
امشب همون شبه ولی باید ۱۶ بگیرم.
همین.
و
من برای دختری که بذر یک علاقهی بی سرانجام توی دلش نشسته دعا میکنم
که فقط خدا میدونه دیروز چه ذوقی داشتم از حس اینکه پشت سرم نشسته و چه ابلهانه خودکاری که ازم قرض گرفت رو بود کردم و زیرتخت قایم کردم.
من دیوانه ام؟
من دیوانهام.
این روزا دچار یه رخوت عمیییییق شدم
حس انجام هیچ کاری رو ندارم
خستهم
تا قبل از این تنهایی اذیتم میکرد
الآن فکر به اینکه خب این نگاه کردنهای پ و ا از سر چی میتونه باشه؟؟
اگه از علاقه باشه کافی نیست!
بعد بهشون لعنت میفرستی که خب چرا هیچ حرفی نمیزنن؟؟ چرا لال شدن؟؟
چرا حداقل تکلیف منو روشن نمیکنن!
میدونم
زده به سرم
یه حسی بهم میگه باید برم روانشناس.
و یه حس قوی تری میگه من اختلال دو قطبی گرفتم.
خستهم
خسته از همه چیز
دلم میخواست الآن شمال بودم
دلم جادههای سبز اونجا رو میخواد
دلم کردستان و کرمانشاه میخواد زیر سایهی درختهای سبزش. کنار یه زود دراز کشیده باشم و نفس بکشم. نفس!
درباره این سایت